صبح صادق. صبح راستین. صبح آخرین: آنکه چون صبح دوم گر دم زند در علم و دین چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار. سنائی. شاه چو صبح دوم هست جهانگیر ازآنک هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب. خاقانی. چو صبح دوم سر برافلاک زد شفق شیشۀ باده بر خاک زد. نظامی. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر. سعدی. پنبه از گوش برون کن که بناگوش سپید دم صبحی است که صبح دوم آن کفن است. صائب. رجوع به صبح راست شود
صبح صادق. صبح راستین. صبح آخرین: آنکه چون صبح دوم گر دم زند در علم و دین چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار. سنائی. شاه چو صبح دوم هست جهانگیر ازآنک هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب. خاقانی. چو صبح دوم سر برافلاک زد شفق شیشۀ باده بر خاک زد. نظامی. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر. سعدی. پنبه از گوش برون کن که بناگوش سپید دم صبحی است که صبح دوم آن کفن است. صائب. رجوع به صبح راست شود
هنگام صبح، در هنگام صبح، بامداد، اول روز، صبح زود، سپیده دم، پگاه، صبح، غادیه، بامدادان، بامگاه، صباح، غدو، صدیع، علی الصباح، غدات، باکر، صبح بام، صبحگاه، بام، برای مثال می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند / به عذر نیمه شبی کوش و گریۀ سحری (حافظ - ۹۰۲)
هنگام صبح، در هنگام صبح، بامداد، اول روز، صبح زود، سپیده دم، پگاه، صُبح، غادیه، بامدادان، بامگاه، صَباح، غَدو، صَدیع، علی الصَباح، غَدات، باکِر، صُبح بام، صُبحگاه، بام، برای مِثال می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند / به عذر نیمه شبی کوش و گریۀ سحری (حافظ - ۹۰۲)
اولین روشنایی روز پیش از صبح صادق، کنایه از روشنایی که در آخر شب در جانب مشرق پدیدار شود و گمان رود که فجر است لکن فجر صادق نیست و باز در تاریکی محو می شود تا هنگامی که فجر صادق طلوع کند، اول سپیده دم که هنوز هوا خوب روشن نشده، صبح کاذب، فجر کاذب، صبح نخستین، تاریک روشن، صبح دروغین، دم گرگ
اولین روشنایی روز پیش از صبح صادق، کنایه از روشنایی که در آخر شب در جانب مشرق پدیدار شود و گمان رود که فجر است لکن فجر صادق نیست و باز در تاریکی محو می شود تا هنگامی که فجر صادق طلوع کند، اول سپیده دم که هنوز هوا خوب روشن نشده، صُبحِ کاذِب، فَجرِ کاذِب، صُبحِ نُخُستین، تاریک رُوشَن، صُبحِ دُروغین، دُمِ گُرگ
صبح رنگ. به رنگ صبح. سپید. روشن: چه شد که بادیه بربود رنگ خاقانی که صبح فام شد از راه و شامگون آمد. خاقانی. یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب. خاقانی. ناخن سیمین سمن صبح فام برده ز شب ناخنۀ شب تمام. نظامی
صبح رنگ. به رنگ صبح. سپید. روشن: چه شد که بادیه بربود رنگ خاقانی که صبح فام شد از راه و شامگون آمد. خاقانی. یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب. خاقانی. ناخن سیمین سمن صبح فام برده ز شب ناخنۀ شب تمام. نظامی
هنگام صبح. سپیده دم. بامداد. بامدادان: بگفتا که امشب بلشکر رسد و یا صبحدم بیگمان دررسد. فردوسی. آسمان نبوت ار مه را چون گریبان صبحدم بشکافت. خاقانی. چون صبحدم از ریحان گلزار پدید آمد ریحانی گلگون را بازار پدید آمد. خاقانی. آخر چه معنی آرم از آن آفتاب روی کو بوی خود بصبحدم از من دریغ داشت. خاقانی. بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان هر صبحدم برآورد از خاور آینه. خاقانی. صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری. خاقانی. وآنجا که نور عارض او پرده برگرفت تردامنی بود که دم از صبحدم زند. خاقانی. همه روزه خورشید چون صبحدم به امید یک جنس جان میدهد. خاقانی. من بودم و او و صفت حال من و او صاحب خبران صبحدم و باد صبا بود. خاقانی. جام چو دور آسمان درده و بر زمین فشان جرعه چنانکه می چکد خون ز قبای صبحدم. خاقانی. در طبق آفتاب چون مه نو دید صبحدم از اختران نثار زر آورد. خاقانی. شامگه زاین سر نه عاشق کآستان بوسی شدم صبحدم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم. خاقانی. زهرۀ اعدا شکافت چون جگر صبحدم تا جگر آب را سده ببست از تراب. خاقانی. یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس بحوت صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب. خاقانی. صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده اند. خاقانی. صبح حشر است مزن نقب چنین کآفت نقب زن از صبحدم است. خاقانی. خواجه چون خوان صبحدم فکند زودپیش از صباح بفرستد. خاقانی. مرا صبح دم شاهد جان نماید دم عاشق و بوی پاکان نماید. خاقانی. هر صبحدم که برچند آن مهره ها فلک بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند. خاقانی. در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من رخسارزرد خیزد از بستر آفتاب. خاقانی. بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را چون نفس صبحدم دمید بمیرم. خاقانی. نوبر صبح یکدم است اینت شگرف اگر دهی داد دمی که میدهد صبحدمت بنوبری. خاقانی. دوستگانی کآن بمهر خاص سلطان آورند گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم. خاقانی. خورشیدی و برنیائی از کوه هر صبحدم از صبات جویم. خاقانی. مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم بلبله را مرغ وار وقت سماع است هم. خاقانی. نقب زدم بر لبت روی تو رسوام کرد کآفت نقّاب هست صبحدم و ماهتاب. خاقانی. صبحدم آب حیات خوردم از آن چاه سیم عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب. خاقانی. همه سگ جان و چو سگ ناله کنانندبصبح صبحدم نالۀ سگ بین که چه پیدا شنوند. خاقانی. ریاحین صف زده در باغ و بستان نسیم صبحدم در هر گلستان. نظامی. صبحدمی با دوسه اهل درون رفت فریدون بتماشا برون. نظامی. من از شفقت پسند مادرانه بدور صبحدم کردم روانه. نظامی. در صبحدمی شدی شتابان سرپای برهنه در بیابان. نظامی. برآسود تا صبحدم بردمید سپیدی شد اندر سیاهی پدید. نظامی. چون صبحدم آفتاب روشن زد خیمه براین کبودگلشن. نظامی. در صبحدمی بدین سپیدی دادیم ز روی ناامیدی. نظامی. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. ملک صالح از پادشاهان شام برون آمدی صبحدم با غلام. (بوستان). مارا که ره دهد بسراپردۀ وصال ای باد صبحدم خبری بر بساحتش. سعدی. سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم فریاد بلبلان سحرخیز میکنی. سعدی. می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند؟ بعذر نیمه شبی کوش و گریۀ سحری. حافظ. نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم بر کارگاه دیدۀ بی خواب می زدم. حافظ. احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش. حافظ. صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ. ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم. حافظ. صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند. حافظ. رفتم بباغ صبحدمی تا چنم گلی آمد بگوش ناگهم آواز بلبلی. حافظ. دو دست ادب بر هم نهاده و تا صبحدم می ایستاد. (انیس الطالبین)
هنگام صبح. سپیده دم. بامداد. بامدادان: بگفتا که امشب بلشکر رسد و یا صبحدم بیگمان دررسد. فردوسی. آسمان نبوت ار مه را چون گریبان صبحدم بشکافت. خاقانی. چون صبحدم از ریحان گلزار پدید آمد ریحانی گلگون را بازار پدید آمد. خاقانی. آخر چه معنی آرم از آن آفتاب روی کو بوی خود بصبحدم از من دریغ داشت. خاقانی. بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان هر صبحدم برآورد از خاور آینه. خاقانی. صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری. خاقانی. وآنجا که نور عارض او پرده برگرفت تردامنی بود که دم از صبحدم زند. خاقانی. همه روزه خورشید چون صبحدم به امید یک جنس جان میدهد. خاقانی. من بودم و او و صفت حال من و او صاحب خبران صبحدم و باد صبا بود. خاقانی. جام چو دور آسمان درده و بر زمین فشان جرعه چنانکه می چکد خون ز قبای صبحدم. خاقانی. در طبق آفتاب چون مه نو دید صبحدم از اختران نثار زر آورد. خاقانی. شامگه زاین سر نه عاشق کآستان بوسی شدم صبحدم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم. خاقانی. زهرۀ اعدا شکافت چون جگر صبحدم تا جگر آب را سده ببست از تراب. خاقانی. یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس بحوت صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب. خاقانی. صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده اند. خاقانی. صبح حشر است مزن نقب چنین کآفت نقب زن از صبحدم است. خاقانی. خواجه چون خوان صبحدم فکنَد زودپیش از صباح بفرستد. خاقانی. مرا صبح دم شاهد جان نماید دم عاشق و بوی پاکان نماید. خاقانی. هر صبحدم که برچِنَد آن مهره ها فلک بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند. خاقانی. در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من رخسارزرد خیزد از بستر آفتاب. خاقانی. بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را چون نفس صبحدم دمید بمیرم. خاقانی. نوبر صبح یکدم است اینْت شگرف اگر دهی داد دمی که میدهد صبحدمت بنوبری. خاقانی. دوستگانی کآن بمهر خاص سلطان آورند گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم. خاقانی. خورشیدی و برنیائی از کوه هر صبحدم از صبات جویم. خاقانی. مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم بلبله را مرغ وار وقت سماع است هم. خاقانی. نقب زدم بر لبت روی تو رسوام کرد کآفت نقّاب هست صبحدم و ماهتاب. خاقانی. صبحدم آب حیات خوردم از آن چاه سیم عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب. خاقانی. همه سگ جان و چو سگ ناله کنانندبصبح صبحدم نالۀ سگ بین که چه پیدا شنوند. خاقانی. ریاحین صف زده در باغ و بستان نسیم صبحدم در هر گلستان. نظامی. صبحدمی با دوسه اهل درون رفت فریدون بتماشا برون. نظامی. من از شفقت پسند مادرانه بدور صبحدم کردم روانه. نظامی. در صبحدمی شدی شتابان سرپای برهنه در بیابان. نظامی. برآسود تا صبحدم بردمید سپیدی شد اندر سیاهی پدید. نظامی. چون صبحدم آفتاب روشن زد خیمه براین کبودگلشن. نظامی. در صبحدمی بدین سپیدی دادیم ز روی ناامیدی. نظامی. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. ملک صالح از پادشاهان شام برون آمدی صبحدم با غلام. (بوستان). مارا که ره دهد بسراپردۀ وصال ای باد صبحدم خبری بر بساحتش. سعدی. سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم فریاد بلبلان سحرخیز میکنی. سعدی. می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند؟ بعذر نیمه شبی کوش و گریۀ سحری. حافظ. نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم بر کارگاه دیدۀ بی خواب می زدم. حافظ. احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش. حافظ. صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ. ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم. حافظ. صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند. حافظ. رفتم بباغ صبحدمی تا چنم گلی آمد بگوش ناگهم آواز بلبلی. حافظ. دو دست ادب بر هم نهاده و تا صبحدم می ایستاد. (انیس الطالبین)
صبح زود. اول روز: مگرکز توسنانش بدلگامی دهن بر کشته ای زد صبح بامی. نظامی. سپهدار ایران هم از صبح بام برآراست لشکر بسازی تمام. نظامی. هر چه دهد مشرقی صبح بام مغربی شام ستاند بوام. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی (از حاشیۀ وحید بر گنجینه)
صبح زود. اول روز: مگرکز توسنانش بدلگامی دهن بر کشته ای زد صبح بامی. نظامی. سپهدار ایران هم از صبح بام برآراست لشکر بسازی تمام. نظامی. هر چه دهد مشرقی صبح بام مغربی شام ستاند بوام. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی (از حاشیۀ وحید بر گنجینه)